شهرزاد

منوي اصلي
صفحه اصلي
پروفايل مدير
عناوين وبلاگ
آرشيو وبلاگ
پست الكترونيكي

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید نظریادتون نره
آرشيو
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
نويسندگان
mina
کد هاي جاوا

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 18
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 26
بازدید کل : 17063
تعداد مطالب : 8
تعداد نظرات : 22
تعداد آنلاین : 1

نیا باران  <-PostCategory-> 

 

 

نیا باران زمین جای قشنگی نیست...

 

من از جنس زمینم خوب می دانم که اینجا

                              جمعه بازار است...!

و دیدم عشق را در بسته های زرد و کوچک نسیه می دادند

در اینجا قدر نشناسند...

مردم شعر حافظ را به فال کولیان اندازه می گیرند

زمان سرد است و بی احساس...

چرا بیهوده می آیی ؟

نیا باران زمین جای قشنگی نیست...!                                         


+ نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 13:55 توسط mina |
داستان زندگی آبدارچی شرکت مایکروسافت  <-PostCategory-> 

مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد…….

 

مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت.

او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت





+ نوشته شده در شنبه 22 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:48 توسط mina |
  <-PostCategory-> 

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم


+ نوشته شده در دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:,ساعت 15:38 توسط mina |
مطالب پيشين
» شعری از سهراب سپهری
» عدالت
» افسوس
» فقط یه ایرونی میتونه؟!
» دستی تکان بده، حالا که میروی
» نیا باران
» داستان زندگی آبدارچی شرکت مایکروسافت





پيوندها


پایگاه مداحی کربلای محسن احمدی به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی قصر کاغذی شهریار عاشق و معشوق ردیاب خودرو

فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

پيوندهاي روزانه

حمل ماینر از چین به ایران
حمل از چین
پاسور طلا
الوقلیون

 

فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

طراح قالب

Power By:LoxBlog.Com & NazTarin.Com