شهرزاد

منوي اصلي
صفحه اصلي
پروفايل مدير
عناوين وبلاگ
آرشيو وبلاگ
پست الكترونيكي

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید نظریادتون نره
آرشيو
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
نويسندگان
mina
کد هاي جاوا

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 10
بازدید کل : 17624
تعداد مطالب : 8
تعداد نظرات : 22
تعداد آنلاین : 1

شعری از سهراب سپهری  <-PostCategory-> 


 
خانه دوست كجاست؟
 
 
در فلق بود كه پرسيد سوار
 
 
آسمان مكثي كرد
 
 
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت
 
 
به تاريكي شبها بخشيد و به انگشت
 
 
نشان داد سپيداري و گفت
 
 
نرسيده به درخت
 
 
كوچه باغي است كه از خواب خدا
 
 
سبزتر است
 
 
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
 
 
ميروي تا ته آن كوچه
 
 
كه از پشت بلوغ سر به در مي آرد
 
 
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي
 
 
دو قدم مانده به گل      
 
 
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني
 
 
و تو را ترسي شفاف فرا مي گيرد
 
 
كودكي مي بيني
 
 
رفته از كاج بلندي بالا
 
 
جوجه بر مي دارد از لانه نور
 
 
و از او مي پرسي 
  خانه دوست كجاست؟


+ نوشته شده در یک شنبه 13 فروردين 1391برچسب:,ساعت 23:32 توسط mina |
عدالت  <-PostCategory-> 

خدايا...

همه تورا عادل ميخواند و خودت هم در كتابت بارها از عدالتت سخن گفته اي

امتحاني كه از من گرفتي در حد تواناييم- كه خودت داده اي- بود؟

تو به اين ميگويي عدالت؟

امتحاني كه از قبل نتيجه اش مشخص بود!

و مطمئنن خودت ميدانستي كه زير بارش له ميشوم..

حالا كه ديگر گرفته اي

اما..

روي امتحان ديگري حساب نكن!

براي بار ديگر،كمري نمانده كه خم شود....


+ نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 1:15 توسط mina |
افسوس  <-PostCategory-> 

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید،  

چرا چشم هایت همیشه بارانی است!!!؟؟ 

چرا لبخندهایت انقدر بی رنگ است ؟ 

اما افسوس ... هیچ کس نبود 

همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره 

آری با تو هستم .. با تویی که از کنارم گذشتی... 

و حتی یک بار هم نپرسیدی، چرا نگاه هایت همیشه آنقدر غمگین است ؟

 


+ نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 1:14 توسط mina |
فقط یه ایرونی میتونه؟!  <-PostCategory-> 

فقط یه ایرانی میتونه کند بودن رشد موهاشو بندازه گردن دست سنگین ارایشگر!

***
فقط خانومهای ایرانی هستن از یه هفته قبل از عروسی هی میگن
چی بپوشیم؟! .. چی بپوشیم؟!
اونوقت شب عروسی ؛ رسماً هیچی نمی پوشن

***
فقط یه ایرانی میتونه اینو باور داشته باشه که اگه جفت راهنمای ماشین و روشن کنه، مجازه تو اتوبان دنده عقب حرکت کنه!

***
فقط تو ایران مدارسو 5شنبه ها تعطیل میکنن ولی به جاش بقیه هفته رو براش کلاس جبرانی در نظر میگیرن باپولهای آنچنانی !!
***
تعمیرات مدل ایرانی‌:
۱-درشو باز کردن و فوت کردن. ۲-کامل باز کردن و دوباره بستن
۳-محکم زدن(مثل به پشت کنترل تلویزیون).
***
فقط آسمون ایران میتونه : کمی ! تا قسمتی! نیمه ابری! همراه با بارش پراکنده!در برخی از نقاط باشه. . . ( آخر ادبیاته این جمله)! :
***
فقط در تهران که مردم شمال شهردر سال 2011میلادی و مردم جنوب شهر در سال 70 هجری قمری زندگی میکنن!
***
تنها ایرانیان که وقتی میخوان از خیابون رد شن به جا اینکه به چراغ عابر نگاه کنند
به ماشینا نگاه میکنن که کی خلوت میشه سریع رد شن!
***
فقط یه ایرانی میتونه پیتزا رو با دوغ ,نوشابه رو با آبگوشت, سبزی رو با کوکوسبزی,
و کالباس رو با نون سنگک بخوره!
***
فقط یه ایرانی میتونه بره قشم لباس بیاره تو خونه بفروشه و بگه اینارو از دبی و ترکیه اوردم!
***
فقط یه ایرانی میتونه جلوی خودپرداز بانک با دیدن جمله لطفا منتظر بمانید استرس رو
با بیشترین فشار تحمل کنه و با نگاهی ملتمسانه به دستگاه تو دلش بگه
که اگه پول نمیدی جون هرکی دوست داری کارتم رو بده و بعد از دیدن جمله دستگاه
در حال شمارش وجه می باشد به ناگاه آرامش تمام وجودش رو فرا بگیره دقیقا مثل
فرود موفقیت آمیز هواپیما اونم در فرودگاه مشهد !!!
***
فقط یه ایرانی میتونه وقتی میخواد بره عروسی در به در دنبال یکی بگرده که کراواتشو براش گره بزنه :)))
***
فقط یه ایرانی میتونه اول از دستشویی بیاد بیرون بعد زیپ و کمربندشو ببنده :
***

فقط یه ایرانی میتونه وقتی مامور آمارگیر میاد در خونه اشون،بگه شرمنده من اینجا مهمونم,صاحبخونه رفته مسافرت!
***
فقط یه ایرانی میتونه 2 سال بره سربازی 30 سال تعریف کنه
***
فقط یه ایرانی میتونه بـــــه نوشابـــــه "نارنـــجــی" بگــــه "زرد"!
***
فقط یه ایرانی میتونه بعد از شنیدن صدای پیغامگیرِ تلفن بگه اِاا رفت رو پیغامگیرشون و سریعاً تلفن رو قطع کنه!
***
فقط یه ایرانی میتونه طوری زل زل نگات کنه تو خیابان که نفهمی خوشگلی یا زیپت بازه !
***
از هر 2 تا تبلیغ تلویزیون یکی تبلیغ بانکه ، ولی مردم هر روز فقیر تر میشند
از هر 2 روز هفته یکیش تعطیله اما باز مردم افسرده تر میشند
از هر 2 نفر توی خیابون یه نفر لیسانس داره اما باز مردم بیکار تر میشند
از هر 2 تا خونه یکیش نوسازه اما مردم باز بی خانمان تر میشند
از هر 2 نفر یکی دماغش رو عمل کرده اما باز قیافه ها زیبا نمیشند
از هر 2 نفر یکی حاجی شده اما باز مردم بی خدا تر میشند!
***
فقط یه ایرانی میتونه از بی قانـــونی مملکت بنـــالـــه,
اما موقــــع دعـــوا و درگیـــــری بگـــــه مملکت قانــــون داره!
***
فقط یه زن ایرانی
درباره زندگی دخترش میگه: شوهرش خیلی خوبه همش میبرتش مسافرت و تو خونه هم خیلی کمکش میکنه حتی پوشک بچه را هم خودش عوض میکنه ، دخترم خوشبخت شد واقعا!
درباره زندگی پسرش میگه:بیچاره هر چی پول در میاره باید خرج سفرهای خانم کنه!
از سر کار هم که خسته میاد خونه خانمش کلی ازش کار میکشه حتی زورش میاد پوشک بچشو خودش عوض کنه، پسرم بد بخت شد واقعا!!!
***
فقط یه معلم ایرانی میتونه (البته از نوع اول دبستانی) بری ترسوندن دانش آموزاش و زود خوابیدن اونا بهشون بگه:من رفتارای شما رو تو خونه با دوربین میبینم!:)))
***
فقط یه کارخونه ایرانـــی می تونـــــه بهــــت یه بستـــــه هوا بــــده که توش چــند تا دوونـــه چیپس هم اشانتـــــــــیون باشــــــــه!
***
فقط یه کودک ایرانی وقتی میره تو صف نونوایی هرچی صبر می‌کنه می‌بینه همش آخره صفه!
***
فقط یه ایرانی میتونه وقتی توی مهمونی یا عروسی آب خوردن گیرش نیاد،
قرص قندش رو با یک لیوان نوشابه بخوره!
***
فقط یه ایرانی میتونه وقتی تو ایرانه همش دنبال جانی واکر و شراب فرانسوی و
رستورانای مکزیکی و ایتالیایی باشه،
بعد وقتی رفت خارج در به در بگرده دنبال دوغ آبعلی و شراب شیراز و شربت سکنجبین
و رب یک و یک !
***
فقط یه ایرانی میتونه ماشین خودشو با ریموت قفل کنه, ولی بعدش 4 تا دستگیره رو امتحان کنه که ببیــنـه قفل شده یا نه! 

..

 


+ نوشته شده در دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:2 توسط mina |
دستی تکان بده، حالا که میروی  <-PostCategory-> 



ادامه مطلب

+ نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,ساعت 1:4 توسط mina |
نیا باران  <-PostCategory-> 

 

 

نیا باران زمین جای قشنگی نیست...

 

من از جنس زمینم خوب می دانم که اینجا

                              جمعه بازار است...!

و دیدم عشق را در بسته های زرد و کوچک نسیه می دادند

در اینجا قدر نشناسند...

مردم شعر حافظ را به فال کولیان اندازه می گیرند

زمان سرد است و بی احساس...

چرا بیهوده می آیی ؟

نیا باران زمین جای قشنگی نیست...!                                         


+ نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 13:55 توسط mina |
داستان زندگی آبدارچی شرکت مایکروسافت  <-PostCategory-> 

مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد…….

 

مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت.

او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت





+ نوشته شده در شنبه 22 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:48 توسط mina |
  <-PostCategory-> 

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم


+ نوشته شده در دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:,ساعت 15:38 توسط mina |
مطالب پيشين
» شعری از سهراب سپهری
» عدالت
» افسوس
» فقط یه ایرونی میتونه؟!
» دستی تکان بده، حالا که میروی
» نیا باران
» داستان زندگی آبدارچی شرکت مایکروسافت


صفحه قبل 1 صفحه بعد


پيوندها


پایگاه مداحی کربلای محسن احمدی به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی قصر کاغذی شهریار عاشق و معشوق ردیاب خودرو

فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

پيوندهاي روزانه

حمل ماینر از چین به ایران
حمل از چین
پاسور طلا
خرید پرده اسکرین
قیمت تشک طبی سفت
کاشی رستوران

 

فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

طراح قالب

Power By:LoxBlog.Com & NazTarin.Com